به گزارش شهرآرانیوز، شهریور ۱۳۱۸ خورشیدی وقتی جنگ جهانی دوم آغاز میشود، ایران همان ابتدا اعلام بی طرفی میکند، ولی دو سال بعد در تابستان ۱۳۲۰، دولتهای متفقین به بهانه طرفداری آریایی نژادها از آلمان (دلیل اصلی، موقعیت راهبردی ایران بود) کشورمان را هم درگیر خون بازی شان کرده، از سه محور جلفا، آستارا و شمال شرقی خراسان (باجگیران، شیلگان و لطف آباد) وارد خاکِ وطن میشوند تا روزهای سیاهی را برای مردمِ بی خبر از همه جای سرزمینمان رقم بزنند.
سه روز از ماه آخرِ تابستان نگذشته است که سر میرسند، آن هم وقتی کشاورزهای دلداده به آفتاب، توی طلاییِ گندمزارهای ایران، فکر دروی کاکُل گندم بودند و چوپانها داشتند با ذوقِ هرروزه، گله رمه شان را در دشتهای سبز، هِی میکردند.
رسیدند و مثل یک تکه سنگِ سخت، اُفتادند وسطِ رودِ جاری زندگی و همه چیز را برای چند سال متوقف کردند؛ مرگ، قحطی و غارت، تنها سه کلمه از سیاه نامه هزارداستانِ ورود ارتش سرخ به ایران است.
چند روز پیش از این، حکومت با ارسال تلگرافی کوتاه به همه سربازان و نظامیان در مرزها و پادگانهای داخل و خارج شهرها، دستور میدهد تفنگ هایشان را زمین بگذارند و عقب نشینی کنند. در خراسان، آنها قرار است از دو جبهه، خودشان را به شهر امام رضا (ع) برسانند؛ بخشی به فرماندهی «سرتیپ شاپکین» از مرز سرخس و تعدادی نیز به فرماندهی «کازان» از مرز لطف آباد، شیلگان و باجگیران میگذرند.
چارهای جز تسلیم نیست. دشمن هزارهزار است و سربازان وطن اندک، با این حال انگشت شمار مردانی بوده اند که لگدمال شدن زمین ایران با چکمه ارتش انگلیس و شوروی را تاب نمیآورند و میمانند تا جان بدهند، اما خاک نه.
مزار سه تن از این جان برکفان -که این روزها قصه رشادتشان لالایی زنان آذربایجان است- را میتوان در کناره رود ارس تماشا کرد؛ برابر اسناد باقی مانده، دشمن برای ورود به ایران، راهی جز گذشتن از پل جلفا نداشته است؛ به همین دلیل سه ژاندارم به نامهای «سرجوخه ملک محمدی»، «سیدمحمد راثی هاشمی» و «عبدا... شهریاری» در این سوی پل کمین کرده، حدود ۷۲ ساعت مقاومت میکنند و اجازه اشغال خاک ایران را نمیدهند، اما سرانجام هر سه شهید میشوند.
نقل است که فرمانده ارتش سرخ وقتی با پیکر این سه سرباز روبه رو میشود، میگوید: «فقط سه سرباز بودند؟ همهی این مدت گمان میکردم آن سوی پل، ارتش ایران ایستاده و دارم با آنها میجنگم». او آن قدر تحت تأثیر این رشادت قرار میگیرد که به نیروهایش دستور میدهد سه قبر حفر کنند و این شهیدان را با احترام کامل در همان نقطه به خاک بسپارند.
شبیه این قصه، اما بسیار غریبتر و مهجورتر در خراسان هم اتفاق افتاده است؛ در مرز باجگیران، کنار هنگ مرزی سابق، یک قبر تنها وجود دارد که پرچم سه رنگ ایران سایبانش شده است؛ سایبانِ سربازی بی کفن به اسم «عباسعلی ایران دوست» که ۸۲ سال پیش در سوم شهریور از دستورِ عقب نشینی سرپیچی میکند و درنهایت هم شهید میشود، با این تفاوت که او را به شکلی بسیار دهشتناک میکشند؛ مثل سربازان رود ارس هم به خاطر مقاومت و وطن دوستی اش، مشمول احترام قرار نمیگیرد تا با ارج وقرب دفنش کنند. سربازِ تنهای مرز ترکمنستان، حتی تا امروز آن قدر معروف نشده تا سنگ مزاری درخور یا حتی نشانهای از او بسازند و از این دردناکتر آنکه نامش روی سنگ قبر، فقط «شهید»، ثبت شده است و در بنیاد پروندهای ندارد؛ پروندهای از او که تنها «ایران دوستِ» فدایی وطن نیست و بعدها نوه اش هم در جنگ تحمیلی شهید میشود. سطرهای بعدی قصه اوست و مرثیهای پُر از آبِ چشم درباره شهادتش (۱).
از عباسعلی یک عکس سیاه وسفید تار و بی کیفیت باقی مانده است که در آن، تنها جوانی اش واضح است؛ ژاندارمی که اگر سوم شهریور ۱۳۲۰ شهید نمیشد، صبح روز بعدش، سی وچهارسالگی را کامل میکرد؛ زیرا به گواه شناسنامه، متولد ۴ شهریور ۱۲۸۶ خورشیدی بود. این عکس را مرزبانی برایمان میفرستد و نشان مزار را نیز همانها میدهند، درحالی که میگویند: «این شهید را به مردم معرفی کنید، خیلی مظلوم است». همین موضوع هم بهانهای میشود تا صبح روز آخر مرداد، تیغ آفتاب تیزنشده، جاده را زیر چرخ ماشین بیندازیم و مسیر مشهد تا باجگیران را یک کله برویم. چند ساعت بعد همراه تعدادی از مرزبانان مرز باجگیران، کنار مزارش نشسته ایم؛ البته جایی در وسط شهر، پس از گذراندن یک سربالایی که به سمت کوههای ترکمنستان مایل است. هشت دهه پیش، یعنی قبل از گسترش شهر، مقر مرزبانی در اینجا قرار داشته است.
اولین چیزی که درباره او، بدون داشتن هیچ اطلاعات دقیقی به دل مینشیند، نام خانوادگی اش است؛ «ایران دوست». گمانمان این است که فامیل را بعد از شهادتش به او داده اند، اما درست نیست. یکی از محلیها میگوید: «عباسعلی از ابتدا نامش ایران دوست بوده است و طایفه اش با همین نام، سالها قبل از شهادت او ساکن روستای کهنه فرود قوچان بوده اند. درواقع او از طایفه کرمانجهایی است که نادرشاه افشار در زمان تاجداری اش، آنان را برای حفاظت مرزها، از غرب کشور به این سمت کوچ میدهد؛ وظیفهای که عباسعلی خیلی خوب به آن عمل میکند (۲)».
قبر شهید، پایین کوه قرار دارد و دورش را یک حصار میلهای کشیده اند. چند متر آن طرفتر هم باد با شاخههای دو درخت سیب سرخ بازی میکند. روی مزار دو سنگ به چشم میخورد؛ یکی هرمی مانند است و بسیار قدیمی. دیگری، اما جدید است و عبارت «بنیاد شهید انقلاب اسلامی» را روی آن حک کرده اند. درباره سنگ قبرها میپرسیم و «ابوطالب عندلیبیان»، عکاس، مدرس و پژوهشگر اهل قوچان، قصه قشنگی درباره نصب نخستین سنگ مزار بر روی قبر شهید، تعریف میکند: «وقتی مردم عباسعلی را در اینجا دفن کردند، یک تکه سنگ خالی به عنوان علامت روی مزارش گذاشتند و این مزار تا نوزده سال بعد، به همان صورت باقی ماند. در سال ۱۳۳۹ تیمسار عزیزی، رئیس ژاندارمری وقت، با بودجهای ۴۰ هزارتومانی به این منطقه میآید تا ساختمان جدیدی برای پادگان بسازد. حین گشت زنی قبر را میبیند و وقتی پرس وجو میکند، میفهمد این قبرِ اولین شهید جنگ جهانی اول در ایران است. سر مزار نشسته، اشک میریزد. بعد هم تصمیم میگیرد آن بودجه را صرف ساخت مقبره او کند، اما یکی از محلیها به نام «حاج علی رمضانیان» به او میگوید: «شما پادگان را بساز، من سنگ قبر را میسازم». حاج علی در ادامه به قولش عمل کرده، آن سنگ هرمی شکل را از تهران سفارش میدهد و روی مزار شهید نصب میکند». به نظر میرسد این روایت درست باشد؛ زیرا عبارت «اردیبهشت ۱۳۳۹. اهدایی علی رمضانیان»، پشت سنگ قبر قدیمی هنوز هم مشخص و خواناست.
عندلیبیان در ادامه تعریف میکند: «عباسعلی وقت شهادتش، یک پسر دوساله داشته به نام عیدمحمد. زنش، سکینه ثانی، که پابه ماه بوده، در پاییز همان سال یک پسر دیگر به دنیا میآورد و اسم شوهر شهیدش یعنی «عباسعلی» را روی او میگذارد. بعدها همین عباسعلیِ پسر، خودش صاحب یک فرزند پسر میشود محمدنام که این محمد، زمان جنگ ایران و عراق در منطقه دزفول به شهادت میرسد و درواقع میشود ادامه دهنده راه پدربزرگش. هر دو پسرهای عباسعلی، چندسالی است که فوت کرده اند، اما نوه هایش با همین نام خانوادگی هنوز در قوچان زندگی میکنند».
اما درباره اینکه ایران دوست قصه ما چطور شهید شده است، دو روایت وجود دارد. در روایت نخست آمده است که: «روز دوم شهریور وقتی حکومت، دستور ترک مخاصمه با قوای سرخ را صادر میکند، عباسعلی که در استخدام پاسگاه ژاندارمری گلیان از توابع شیروان بوده، تسلیم نمیشود و شبانه خودش را به نوار مرزی میرساند. سنگری حفر کرده، منتظر میماند. صبح سوم شهریور با ورود اولین خودرو نظامی دشمن به خاک ایران، شروع به شلیک گلوله میکند و سبب متوقف شدن خودروها و ستون نظامی دشمن میشود. فرمانده دشمن هراسان از دیدن این صحنه، دستور سنگربندی میدهد، اما چند ساعت بعد وقتی میفهمد یک سرباز تنها مقابلشان ایستاده است، عصبانی میشود و فرمان منهدم کردن سنگر را صادر میکند. بدن عباسعلی تکه تکه شده، هرکدام از تکهها به گوشهای در نوار مرزی پرتاب میشود که این تکهها را چند روز بعد، مردم محلی جمع میکنند و در یک قبر کنار هم میگذارند.
دومین روایت را باید در خاطرات «بهمن همراهی»، رئیس شورای باجگیران و دبیر بازنشسته آموزش وپرورش، جست وجو کرد؛ روایتی که خودش آن را از زبان یکی از سربازان مرز باجگیران در شهریور ۱۳۲۰ شنیده است: «سال ۱۳۵۳ سربازمعلم بودم. یک شب به یک مراسم عروسی دعوت شدم. یکی از میهمانان آن عروسی، فردی بود که «خان» صدایش میزدند. از در که وارد شد، همه با احترام خاصی گفتند خان آمده است و برایش در بالای مجلس جا باز کردند، اما او یکراست آمد و کنار من نشست. حس کنجکاوی ام به «خان» صدازدنش، مرا به صرافت گفت وگوی با او انداخت. توی حرف هایمان رسیدیم به اینکه اتفاقی خان شده است؛ آن هم پس از واقعه ۳ شهریور ۱۳۲۰ و اشغال کشور به دست متفقین. او آن شب تعریف کرد که ایران دوست در روز واقعه، دو سرباز همراهش بوده و او یکی از همان سربازهاست. آقایخان میگفت: وقتی دستور عقب نشینی رسید، همه رفتند جز عباسعلی؛ به همین دلیل من و یکی دیگر از سربازها که تحت فرمانش بودیم، بناچار کنارش توی اتاقک مرزبانی ماندیم. چند ساعت بعد، وقتی متفقین آمدند، اول تیر هوایی زدیم و درگیری شد، اما بعد از یکی دو ساعت، یکی از سربازانشان که فارسی میدانست، فریاد زد که «ما قصد درگیری نداریم و به دعوت کشور شما آمده ایم. پس کاری از شما ساخته نیست و اگر درگیری ایجاد کنید، مجازات میشوید».
من و آن سرباز دوم، بعد از این مکالمه تسلیم شدیم؛ چون مهمات زیادی نداشتیم، اما عباسعلی توی اتاقک مرزبانی ماند و تسلیم نشد. متفقین به زور از ما درباره او اطلاعات گرفتند و ما که میدانستیم پانزده تیر بیشتر ندارد، همه چیز را لو دادیم. آنها هم رگبار بی امان گلوله هایشان را سمت اتاق مرزبانی گرفتند و آن قدر شلیک کردند تا بالاخره عباسعلی فشنگ هایش تمام شد. بعد هم ریختند توی اتاق و او را دست بسته کشیدند بیرون.
آنها عباسعلی را جایی که حالا مزارش قرار دارد، لخت کردند و روی زمین نشاندند. سپس فرمانده متفین به سربازانش دستور داد دورش حلقه بزنند و سرنیزه تفنگ هایشان را از چند طرف به بدن او فروکنند. قوای سرخ سپس، به جرم مقاومت، پیکرِ عباسعلی را که از سرنیزهها آویزان شده بود، بالا بردند و به زمین کوبیدند».
اینجا دیگر عباسعلی جان نداشته است، اما آنها به پیکر بی جانش هم رحم نمیکنند و آن قدر با سرنیزه به بدنش میزنند که تکه تکه میشود. پس از آن هم، چون مردم محلی از ترس ورود دشمن، شهر را تخلیه کرده و به کوهها پناه برده بودند، پیکرش برای چند روز روی زمین میماند. قوای سرخ وقتی میخواهند از منطقه خارج شوند، به سراغ بزرگ مردم باجگیران میروند و میگویند: «ما از شما یک سرباز کشته ایم که جنازه اش روی زمین است». آن بزرگ هم به مردم محلی خبر میدهد و آنها میآیند تکههای تنِ عباسعلی را جمع و دفن میکنند.
احمد قائمی سومین فردی است که با او درباره شهید ایراندوست حرف میزنیم، اما او درواقع نخستین قصهگوی داستان عباسعلی است؛ آنطور که تعریف میکند، در سال ۱۳۸۶ در یک مجله محلی با نام «خیریه قوچانیها» برای این شهید قلم زده است تا نخستین کسی باشد که ارادتش را به شجاعت و مظلومیت عباسعلی گره میزند.
شروع آشنایی این دو نفر، اما روایت کهنهتری دارد؛ او حوالی سال۱۳۴۵ رئیس فرهنگ باجگیران بوده و چندباری برای نظارت امتحانات به این قسمت از وطن قدم میگذارد. قبر تنهایی در گوشهای از مرز، این معلم را به خود فرامیخواند. ابتدا خیال میکند امامزادهای گوشه این خاک خفته است، ولی نا م ونشان او را نمیفهمد. این ابهام با او میماند تا زمانی که مدتی مقیم باجگیران میشود و اینبار با رئیس مرزبانی و رئیس شهربانی شهر برای بازدید از خانههای سازمانی به نقطهای که مزار را دیده بوده، باز میگردد. یک مرزبان، قصه عباسعلی را برای قائمی تعریف میکند و پس از این آشنایی است که نهال ارادتِ به این شهید، در دل او ریشه میدهد. قائمی برای گفتن باقی ماجرا ما را به هیاهوی جنگ دوم جهانی میبرد؛ جایی که هیچ خانوادهای، از عزیزی که به جنگ فرستاده است، خبر ندارد. مثل اهلوعیال ایراندوست که نمیدانند عباسعلی کجاست و چه سرنوشتی پیدا کرده است و این بیاطلاعی برای سالها ادامه پیدا میکند. آن طور که قائمی تعریف میکند، پس از پیگیری افرادی مانند خودش، خانواده این ژاندارم غریب، بالاخره از سرنوشت گمشده شان مطلع و پس از سالها دوری بر سر مزار او حاضر میشوند.
حماسه عباسعلی در تمام این ۵۷ سال با احمد قائمی مانده و این مرد تلاش فراوان کرده است تا به غربت ارتش یکنفره مرز باجگیران پایان بدهد. شاید همین شوق هم، او را وامیدارد که داستان ایراندوست را برای ما بازگو کند. خودش تعریف میکند زمانی که در مشهد ساکن بوده است، دوازدهبار به سازمان میراثفرهنگی مراجعه میکند تا بتواند کاری برای شهید باجگیران انجام دهد. قائمی حتی پیشنهاد میدهد نام این مرد مبارز را درمیان میراثملی ایران، ثبت و از او به نام «سردار ملی» یاد کنند که البته غربت ادامهدار سرباز تنها، حکایت از بینتیجه ماندن این پیگیریها دارد.
نکته جالب بعدی که در نوار مرزی میشنویم، این است که، چون اسم این شهید، عباسعلی بوده است، مردم باجگیران سال هاست هرمحرم روزهای تاسوعا و عاشورا سر مزار او جمع میشوند و سینه میزنند؛ به همین دلیل است که همیشه یک پرچم سیاه «یاحسین (ع)» کنار مزارش با هر نسیم، پیچ وتاب میخورد.
***
این تصویر «شهید محمد ایران دوست»، نوه «شهید عباسعلی ایران دوست» است که ۴۲ سال بعد از شهادت پدربزرگش، در جنگ تحمیلی در منطقه دزفول به شهادت میرسد. به گواهی اطلاعات بنیادشهید خراسان رضوی، محمد متولد یکم فروردین ۱۳۴۳ بوده و وقت شهادتش در ۲۹ فروردین ۱۳۶۲، فقط ۱۹ سال و ۲۸ روز داشته است.
محلیهای باجگیران میگویند روزگاری در چندمتری مزار عباسعلی، دو سنگ قبر دیگر هم وجود داشته که مربوط به دو سرباز دوره قاجار بوده است؛ سربازانی که اتفاقا در ماجرای پیمان آخال و در اعتراض به جدا شدن روستای فیروزه و مقاومت در برابر روس ها، به شهادت میرسند و این یعنی عباسعلی وقتی در اتاقک مرزبانی بوده، آن مزارها را میدیده است و کسی چه میداند؟ شاید همین هم انگیزهای شده است تا او جان بدهد، ولی خاک ندهد. قبر این دو سرباز که از یاران وفادار سردار عیوض خان بوده اند، متأسفانه در ساخت وسازهای آن حوالی تخریب میشود و حالا زیر تلی از سیمان قرار دارد.
با سپاس از: خانم دهنوی در بنیادشهید خراسان رضوی و مرزبانان خوب و مهربان مرزبانی باجگیران؛ به ویژه سرتیپ دوم مجید شجاع، فرمانده مرزبانی استان خراسان رضوی، سرگرد مجتبی بیهقی، معاون فرهنگی اجتماعی مرزبانی استان خراسان رضوی، سروان حسین حیدرآبادی، فرمانده گروهان مرزی باجگیران، ستوان سوم جلیل میریان، جانشین پاسگاه مرزی باجگیران، ستوان سوم سیاوش بهزاد، رئیس انتظامات بازارچه مرزی باجگیران و استواردوم حمید بهادری که ما را در تهیه این گزارش یاری کردند.